تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

تبسم زندگیمون

باش وبا بودنت به من اذن نفس کشیدن بده...

به کدامین زبان بگویم وبا کدامین حکمه ها برسانم حرف دلم را تا درک کنی مثل من...به راستی که ممکن نیست ...تا لب به سخن میگشایم حکمه هایم سجده میکنند جلوی پایم...مبادا با ساختن جملاتی محدود جلوه شود احساساتم....چگونه میشود انی را توصیف کرد که لبریز از عشق است بین چشمانم ونگاه معصومانه ات...وان لحظه ای که به امید تک پناه گاهت انگشتم را با ان دستان کوچکت می فشاری...چگونه میشود حرکات مزگانت را در کلمه ها گنجاند...و ان همه زیبایی را  که بین هر تار مویت نهفته است...با چه زبانی میشود از تو گفت از تو که به زندگیم معنا داده ای ومرا غرق اقیانوس چشمانت کرده ای...به راستی که حکمه هایم از ناتوانی به التماس از من برخواسته اند ومن دگر کم می اورم دختر...
26 شهريور 1391

تبسمی شیرین در خواب

 2ساعت که از بیداریت میگذره شروع میکنی به مالیدن چشات با پشت دستات.گاهی نق میزنی به معنی اینکه خوابم میاد وگاهی نق زدنت میشه داد وهوار که انگار مامان جادوگره وتو یه لحظه خوابت میکنه نه سینه میگیری ونه تو بغل....بیشتر شبها این کارو میکنی ومن دو ساعت باید نازتو بکشم تو بغل بگردونمت ببرمت حیاط شعر بخونم وبا هات بازی کنم.برات سشوار باز کنم وکلی ادا واصول در بیارم تا شما دخملی بفهمی که باید سینه بگیری تا بتونی بخوابی واین کارها با سحر وجادو نمیشه.واما من بعد خوابت بعد از اون همه اذیتی که کردی وقتی به خواب میری محوتماشات میشم.محومعصومیتت....وتو در خواب چه میبینی عزیزکم...به چه می اندیشی که گاه لبخندی جاری میشود بر لبانت...چه چیزی تو را به وحش...
19 شهريور 1391
1