باش وبا بودنت به من اذن نفس کشیدن بده...
به کدامین زبان بگویم وبا کدامین حکمه ها برسانم حرف دلم را تا درک کنی مثل من...به راستی که ممکن نیست ...تا لب به سخن میگشایم حکمه هایم سجده میکنند جلوی پایم...مبادا با ساختن جملاتی محدود جلوه شود احساساتم....چگونه میشود انی را توصیف کرد که لبریز از عشق است بین چشمانم ونگاه معصومانه ات...وان لحظه ای که به امید تک پناه گاهت انگشتم را با ان دستان کوچکت می فشاری...چگونه میشود حرکات مزگانت را در کلمه ها گنجاند...و ان همه زیبایی را که بین هر تار مویت نهفته است...با چه زبانی میشود از تو گفت از تو که به زندگیم معنا داده ای ومرا غرق اقیانوس چشمانت کرده ای...به راستی که حکمه هایم از ناتوانی به التماس از من برخواسته اند ومن دگر کم می اورم دختر...
نویسنده :
مامان مهسا
10:34